تاب آورده ام روزهای رفته را !

ساخت وبلاگ

چنان به نظاره ایستاده‌ام كه پنداری
در خاطرم اندیشه‌یی ‌نمی‌گذرد. –
یك شامگاه پاییزی.

"سوُته جو"

__________________________________________________

امشب احتمالآ ازآن شب هایی است که آدمی باید حتما وبلاگ داشته باشد...از وهن از اندوه های مدام شبانه و روزانه!

یک:جانِ قصه در این است که اوضاع و احوال شخصی، روحی و فردیت محضِ من، چنان درهم شکسته ، برهم و آشفته است که هیچ توصیفی بهتر از اینکه "تکه آهنی گداخته در آهنگرخانه که پتک های بی امانی از هر طرف بر پیکرش فرود می آید نیست" ندارم، اگر که جوهره ای بود تیغی آخته و الا نعل خری خواهد بود ...اما به گمانم پتک میخورم و قوی تر می شوم...سخت ِ سنگ خود می‌تراشد از الماس سرد ِ قلب ِ من

دو: بارها بی امان به تلخی گریسته ام و تاثراتم را هرگز نسبت به دنیای بیرون هنوز از دست نداده ام، با تمام وجود غمگینم، خشمگینم و عاصی ام و عاصی ... اصلا چطور می شود این روزها در مقابل این همه شقاوت و جنایت محض نگریست!

سه : انقلاب فرزند خشونت است
صحنه هایی از فیلم "جیبی پر از دینامیت" سرجیو لیونه رو به یاد می آورم که در آن راد استایگر (مرد بی سواد یاغی)به جیمز کوبرن (مرد باسواد انقلابی) که در حال خواندن کتابی از "میخاییل باکونین" است و با شوری از انقلاب حرف میزند ...نهیب می زند و می گوید:
_هیس هیس هیس تورو خدا چیزی از انقلاب بمن نگو
من انقلاب رو میشناسم و نحوه شروعشون رو میدونم انقلاب اینطوریه که آدمایی که کتاب میخونن و باسوادن ، میرن پیش اونایی که کتاب نمیخونن و بی سوادن و بهشون میگن: زمان تغییر فرا رسیده و این وضع باید تغییر کند
و بی سوادها شروع میکنن به تغییر دادن ...و وضع عوض میشه و کتابخونا و باسوادها پشت میزهای براق قشنگ میشینن و میخورن می نوشن و می نوشن می نوشن...
و فریاد می زند به سر اون بدبخت بیچاره ها و بیسواد ها چی می آد؛
بهت میگم همه اونا مردن و تو قبراشون خوابیدن
پس از انقلاب با من حرف نزن
هیس!
و مکثی میکند و دوباره می گوید ؛
ومیدونی بعدش چی میشه ،دوباره این وضعیت کوفتی دوباره از اول شروع میشه
اگرچه جمیز کوبرن پکی به سیگار و کتاب باکونین به زمین می اندازد! و در آخر فیلم نیز خود می میرد....
اما انقلاب فرزند خشونت است

چهار: بیشرفی و بی شرف بودن ، رذالت و رذیلت پیش از آنکه امر جمعی ،اجتماعی و بیرونی ،حکومتی ،سیاسی و یا ... باشد از هر آنچه که فکر میکنید به فردیت و درون آدمی نزدیکترند و ازتاریکی های درون هر آدمی رشد میکنند ... خود انقلابی کردن،از هر نوع رذیلت ، رذالتی و بی شرفی فردی ،شخصی بدور ماندن و سپس داعیه دار صدای افتادگان بودن و سپس به جای این همه ناسزا گفتن ابلهانه، مرتجع، ترحم برانگیز به تاریکی شمعی روشن کردن و ...

پنج :این روز هاکه فقط انسانیت برایمان جا مانده، احمد کایا گوش میکنم به شریف ترین و پرصلابت ترین صدای ممکن ... ،به این صدای جنگجوی امید ،صدای بلند انسانیت و صدای محکم اعتراض و عصیان و آزادی خواهی و حق طلبی...

Vahh lımın bırindarım جراحت بر تن دارم
İçerden از درون
İçerden yar içerden ای یار از درون
Kes bağrım yar içerden هوا را از من بگیر ای یار از درون
İşte namus حال که شرافتمان
İntiharı düşünür kederinden اندوهگین قصد انتحار دارد
Ve bu boş tencerenin onulmaz kahrı و این سفره‌هامان از بی‌برکتی
Utanır kendikendinden نیز شرمگین است
Birebir vermeyen toprak خاک بی‌حاصل
Karasaban شخم خُرده
Yaşlı öküz با درازگوش پیر
Sebisübyan کودکان
Aç-susuz تشنه و گرسنه
Ne giden
نه رفتنی هست
Ne beklenen var
و نه انتظار آمدنی
Ve dağlarda
و کوه‌ها

...
شش:
باور نمی کنم آنچه را که از پیش اخطار می شود
و نمی ترساندنم پیشگویی ها
نمی گریزم از بهتان ها و شوکران
مرگی در این جهان نیست
ما جاودانگانیم ،همه چیز جاودانه است
هراسی از مرگ نیست ،نه در هفده سالگی و نه در هفتاد سالگی!
تنها نور است و حقیقت...و نیست مرگ و تاریکی!
...
تاب آورده آم روزهای رفته را!

...
بر زمین نشسته بودم
و شلاق میزدم بر سرنوشت خویش!

قطعه ای از شعر آندری تارکوفسکی/فیلم آینه

نورسبز...
ما را در سایت نورسبز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : agreenlightd بازدید : 105 تاريخ : چهارشنبه 9 آذر 1401 ساعت: 10:54